هزار بار از آن بهتری که می گفتند


خنک وجود کسانی که با غمت جفتند

نه آدمی که دوابند راستی آنها


که این جمال بدیدند و در نیاشفتند

به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده


زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند

تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها


که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند

نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند


که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند

عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود


ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند

هنوز در حرم عشق پای ننهادم


که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند

میان طایفه ی عشق رمزها باشد


که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند

نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل


برای بلبل توحید عشق بشکفتند